غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

سوراخ کردن گوش

سحــــر جونم ، سه شنبه دوازدهم آبان، تورو بردیم درمانگاه پنجم آذر و خانم دکتر محرابی گوشتو سوراخ کرد و گوشواره گذاشت. یه کوچولو جیغ زدی و گریه کردی. گوشواره هات مبارک دخملم ...
20 آبان 1394

انتظـــــــارم

نازنیـــن سحــــــــرم انتظـــــارم را چون غنچه ی گل رز میکارم به زمین دلم آب چشم می ریزم تا تو به ثمر نشینی ... آنگاه خودم را میان باغی از گل های سرخ خواهم دید. و دعای « به ثمرنشستن » از دیدگاه من « عاقبت به خیری توست »   ...
20 آبان 1394

همکاری خانوادگی

دخترهای گلم، دو سه روزیه که غزل یه کوچولو سرماخورده من و بابایی برای خوب شدن غزل راهکارهای قشنگ و خنده داری رو انجام میدیم مثلا بابایی با اینکه خودش حالش خوبه میره زیر چادرشب بخور اکالیپتوس میده تا غزل هم تشویق بشه و اون زیر بخور بده ، البته غزل با کلّی خنده و شیطونی و قایم موشک بازی بخور میده. بخاطر غزل همه ی ما غذا رژیمی میخوریم تا غزل جونم هوس نکنه سوپ شلغم، شیربرنج، ته چین فیروزکوهی بدون روغن، عدسی، تخم مرغ آب پز و ... یه چیز جالب: در عرض دو روز، دوتا شیشه « شربت سرماخوردگی کودکان» تموم کردیم، آخه، هربار که غزل شربت میخوره، بابایی هم یه قاشق میخوره تا غزل تشویق بشه سحـــر جونم هم در این پروژه همکاری میکنه، ...
15 آبان 1394

سرویس چای خوری

دایی مهدی اکثراً توی سفرها و ماموریتهاش برای غزل کوچولو  هدیه ای میگیره. اینبار که دایی رفته بود دُبی، برای غزل یه سرویس چای خوری چینی، خیلی کوچولو ، خریده بود تا بازی کنه. چندتا قطعه اش هم تاحالا غزل شکسته. از این وسایل بازی که احتمالا همشونو خواهد شکست براش عکس میگیرم تا به یادگار داشته باشه. حالا با عکس زیر، متوجه ابعاد این سرویس میشیم که چقد بانمکن: غزل اینارو خیلی خیلی دوست داره و حداقل روزی دوبار باهاشون بازی میکنه و مثلا الکی توش چایی میخوره ...
14 آبان 1394

دوره ی مهمونی

چندروز پیش دوره مهمونی دعوت بودیم. بابایی سحر نگه داشت، من و غزل به مهمونی رفتیم. اینبار دوره خونه ی « مهرساکوچولو » بود. توی جمع ده پونزده نفری بزرگترها، شما سه تا کوچولو « غزل، مهرسا، کوثر» خیلی قشنگ و خوب باهم بازی میکردید. وقتی می خواستیم بریم مهمونی ، غزل، پیراهن و پالتویی که خاله منیژه براش دوخته بود رو پوشید و از فرط خوشحالی از نیم ساعت قبل حرکت دائم تو خونه بدو بدو میکرد و میگفت: « من دکتر کوبی هستم، با بچّه ها میربونم، بازی میکنم، وسیله هاشونو دست میزنم اژازه میگیرم، و ... »   ...
14 آبان 1394

قایم موشک بازی

امشب هـــــوای بیرون خیلی خیلی سرد و پاییزی بود. جایی نرفتیم و موندیم تو خونه بابایی با شما دوتا کوچولوها قایم موشک بازی کرد. سحر بغل بابایی بود و یک تیم بود، غزل هم به تنهایی یک تیم. من هم تدارکاتِ تهیه شلغم و سوپ و چایی و فیلمبرداری از شما... بابایی و سحر پشت مبل قایم میشدن و  برای اینکه  غزل راحت تر پیداشون کنه، بابایی سحرو میاورد بالا. صحنه ی نیگاه کردن سحر از بالای مبل خیلی بامزه بود. غزل هم به تقلید از باباش، پشت مبل قایم میشد. قشنگ ترین صحنه اونجایی بود که وقتی غزل، سحرو میدید، بازی و رو فراموش میکرد و سریع بوسش میکرد. ...
10 آبان 1394

مجلس زیارت عاشورا خونه عزیز

امروز خونه ی عزیز و آقاجون، مجلس زیارت عاشورا بود مخصوص خانوم ها صبح زودتر بلند شدم و شما دخمل های گلمو آماده کردم و رفتیم مراسم. عمومحمد اومد دنبالمون. وقتی رسیدیم، غزل با دیدن نرجس و محمدصادق بال درآورد و شروع کرد به بازی کردن با اونها. سحر هم بغل من بود. تقریبا مراسم یک ساعت و نیم برگزار شد و شما دخترهای خوبی بودید. اواسط مراسم متین هم اومد و جمع بازی شما وروجک ها کامل شد. این هم عکس های امروز( با زیرنویس و توضیح): کوچولوترین عضو مراسم امروز، سحر نازنینم، آروم و راحت خوابیده بخاطر رفت و آمدهای مهمانان مراسم، درهای خونه ی عزیز باز بوده و خونه خیلی سرد بود، به همین دلیل اینقد پوشوندمش نرجس و محمدصادق،...
10 آبان 1394

دوره ی فامیلی

غزل و سحر عزیزم ممکنه وقتی این مطلبو می خونید، به سن 20 و 22 سالگی رسیده باشید. ما یه دوره ی ماهانه با جوان های فامیل داریم( با خانومهای جوون فامیل پدری من ) شاید وقتی شما این مطلبو میخونید بعضی از ما توی سن میانسالی باشیم و بعضی ها هم اصلاً توی دنیا نباشیم. مثل دوره ی دوستای من، این هم دوره ی خیلی خوب و شادیه و توی این دوره ها شما بچه ها خیلی باهم خوب برخورد میکنید. توی این عکس غزل و سنا و محیا و محمدطاها بازی میکنن و زیر پرده، اون کوچولوی نازنین و شیرین که خوابیده سحر جونه و خیلی از این جوون ها هم تازه ازدواج کردن و بچه ندارن اسم اعضای دوره رو براتون  مینویسم تا وقتی در بزرگسالی میخونید لذّت ببرید و با خود...
8 آبان 1394